از شلمچه تا کربلا؛ راهی به وسعت عشق
ثریا زندیار: کاروان بسیج رسانه استان، دلهای مشتاق خود را روانه مرز شلمچه کرد. نگارندگان نهضت اربعین، هرکدام با قلم و دوربین، رهسپار بودند تا در آتش این عشق آسمانی شعلهور شوند و قصههای ناگفته خدمت به زائران حسین (ع) را روایت کنند. در آن نقطه مرزی، جایی که زمین و آسمان در امتداد نگاههای […]
ثریا زندیار: کاروان بسیج رسانه استان، دلهای مشتاق خود را روانه مرز شلمچه کرد. نگارندگان نهضت اربعین، هرکدام با قلم و دوربین، رهسپار بودند تا در آتش این عشق آسمانی شعلهور شوند و قصههای ناگفته خدمت به زائران حسین (ع) را روایت کنند. در آن نقطه مرزی، جایی که زمین و آسمان در امتداد نگاههای عاشقان یکی میشوند، موکبها چون قطرات بارانی در کویر، با تمام توان به استقبال زائران میشتافتند. گرمای ۵۰ درجه و شرجی نفسگیر، تنها رقیب ناتوانی بود در برابر عطش بیپایان این دلهای پرشور.
پیر و جوان، کوچک و بزرگ، ایرانی و غیرایرانی، همه در کمال اخلاص و بیمنت، با چشمهای پر از امید و دلی مملو از ارادت، گام به گام در این مسیر جانفزا همراه شدند. اینجا نه فقط گذرگاهی زمینی، بلکه دریچهای است به عمق معنویت؛ جایی که دردهای روزمره رنگ میبازند و عشق به اباعبدالله الحسین(ع) همچون نسیمی روحنواز، جانها را نوازش میدهد.
*با همین عصا رفتم و برگشتم*
در میان این جمع پرشور، مادری نشسته بود، عصایی در دست، اما دلی به بلندای کوه. او مادر شهید مدافع حرم “محمدعلی حسینی”بود که ده سال پیش، در سوریه به شهادت رسید. با عروس، نوه و دخترش از کرمان آمده بود؛. به آرامی گفت: ” با همین عصا رفتم و برگشتم، گرمای هوا و راه طولانی هیچگاه نتوانست ارادهام را بشکند. عراقیها با تمام وجود مهربانی کردند، انگار خود حسین(ع) در چشمانشان بود.” اشکهایش که برق میزدند، آرزویی را بر زبان آورد که عمق جانش را نشان میداد: “تا زندهام میخواهم در مسیر امام حسین باشم، در کنار شهدایی که با جان خویش، راه عشق را روشن کردند.”
*”الله الله الله چه علمداری”*
در گوشهای دیگر از مسیر موکب داران، مردی بلند قامت میان موکبی تنها ایستاده و سینه زنان همراه نوحه می خواند، انگار نوای نوحه از سینهاش میآمد، نوایی که از عمق جان برمیخاست:
“چه شکوهی، چه جلالی، الله الله الله چه علمداری، الله الله الله چه سپهداری، فتبارک الله چه قیامی، فتبارک الله چه امامی، فتبارک الله چه غلامی”
گرمای سوزان و شرجی سنگین، چون سنگینی دنیا بر دوش او بود، اما هر قطره عرق که بر سر و صورتش مینشست، گویی مهر تأییدی بود بر پایبندیاش به این عشق بیکران. همچون شعلهای که نه آتش، نه دود، که تنها عشق میتواند آن را فروزان نگه دارد.
*گویی به سوی بهشت راه میسپردند*
پیشتر، خانوادهای بزرگ در حرکت بود؛ سه کودک، دو نوجوان و چهار جوان که پرچمی بزرگ در دست داشتند. قدمهایشان؛ نشانهای از استقامت و امیدی بود که به باورشان جان میبخشید. آنها چنان در آن شلاق سوزان دما، استوار و مشتاق قدم از قدم بر می داشتند؛ گویی به سوی بهشتی راه میسپردند که در انتظارشان بود.
*آنجا نام و نشانها رنگ میبازند*
در این فضای پر از عطر دلفشانی و شور عاشقی، گرمای طاقتفرسا و شرجی بیرحم، تنها پردهای بودند بر صحنهای مقدس که هر نگاه، هر نفس، و هر قدم، با عشق به اباعبدالله الحسین(ع) رنگ میگرفت. آنجا که قدم در مسیر عشق نهادهای، دیگر نام و نشانها رنگ میبازند. نه درجه، نه پول، نه شغل و جایگاه ظاهری را یارای جلوهگری نیست. آنجا، تنها معیار، خدمت است و اخلاص. آنجا، در آن حریم قدسی، این القاب دنیوی رنگ میبازد. آنچه میدرخشد، عنوانی است که از همه بالاتر است: “خادم حسین بودن”. افتخاری که نه با پول خریده میشود، نه با مقام به دست میآید، بلکه با دل به دست میآید؛ دلی که وقف عشق شده، وقف ارباب بیکفن. عشق به امامی که نه فقط یک امام، که یک آفتاب بیپایان است؛ نوری که حتی در سختترین لحظات، راه را روشن میکند و جانها را به آتش میکشد، اما نه از سر درد و رنج، که از سر پاکترین شور زندگی.
هیچ دیدگاهی درج نشده - اولین نفر باشید